حکایت درویش
.
روزی درویشی تنها در گوشه ای نشسته بود و فارق ازدنیا.
پادشاهی از آن اطراف میگذشت.
درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر برنیاورد و احترامی به شاه نگذاشت و بی تفاوت به کارخود ادامه داد.
سلطان بسیار خشمگین شد و گفت:
این طایفه ی خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت ادم ندارند…
وزیر نزدیک درویش امد و گفت:
ای جوانمرد؛ پادشاه این دیار از کنار تو گذر کرد چرا به او توجهی نکردی و شرط ادب بجا نیاوردی؟
او پاسخ داد: پادشاهت را بگو توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمتت از تورا دارد و این را بدان که پادشاهان برای پاسداری از رعیت امده اند و نه رعیت برای اطاعت از پادشاهان؛
همانگونه که گوسفند برای خدمت به چوپان نیست و چوپان به دنبال نگهبانی و پاسبانی از گوسفندان است.
پادشاه که از شنیدن این سخنان برخود تکانی خورده بود؛ به درویش گفت:
از من خواهشی کن تا برآورده سازم.
درویش گفت تنها خواهشم این است که دیگر مرا زحمت ندهی…
پادشاه گفت مرا پندی بده.
گفت: این ملک و مملکت که امروز در اختیار توست دیروز در اختیار کس دیگر و فردا در دستان دیگریست!