اشک های بی صدا

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

حکایت درویش

12 مهر 1396 توسط سليمي بني

.
روزی درویشی تنها در گوشه ای نشسته بود و فارق ازدنیا.
پادشاهی از آن اطراف میگذشت.
درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر برنیاورد و احترامی به شاه نگذاشت و بی تفاوت به کارخود ادامه داد.
سلطان بسیار خشمگین شد و گفت:
این طایفه ی خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت ادم ندارند…
وزیر نزدیک درویش امد و گفت:
ای جوانمرد؛ پادشاه این دیار از کنار تو گذر کرد چرا به او توجهی نکردی و شرط ادب بجا نیاوردی؟
او پاسخ داد: پادشاهت را بگو توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمتت از تورا دارد و این را بدان که پادشاهان برای پاسداری از رعیت امده اند و نه رعیت برای اطاعت از پادشاهان؛
همانگونه که گوسفند برای خدمت به چوپان نیست و چوپان به دنبال نگهبانی و پاسبانی از گوسفندان است.
پادشاه که از شنیدن این سخنان برخود تکانی خورده بود؛ به درویش گفت:
از من خواهشی کن تا برآورده سازم.
درویش گفت تنها خواهشم این است که دیگر مرا زحمت ندهی…
پادشاه گفت مرا پندی بده.
گفت: این ملک و مملکت که امروز در اختیار توست دیروز در اختیار کس دیگر و فردا در دستان دیگریست!

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

اشک های بی صدا

کد شامد:1-1-695173-64-4-1
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • ثواب گریه

Random photo

پاسخ به شبهات عاشورا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس