دیوانگی
دیوانگی
یک جادوگر قدرتمند که میخواست سراسر یک
پادشاهی را نابود کند، یک معجون جادویی در چاهی ریخت که تمامی ساکنان شهر از آن
مینوشیدند و همه دیوانه شدند، به جز خود شاه
و خانواده اش که چاه مخصوصی داشتن، و جادوگر نتوانسته بود آن چاه را مسموم کند.
شاه نگران شد و سعی کرد با صدور یک سلسله
فرمان برای حفظ امنیت ملی و سلامتی عمومی، مردم را مهار کند.
اما پلیسها و کاراگاه ها هم از آب مسموم خورده بودند و فکر میکردند تصمیم های
پادشاه احمقانه است، و تصمیم گرفتند هیچ توجهی به آنها نکنند.
وقتی ساکنان آن سرزمین فرمان ها را شنیدند،
مطمئن شدند که پادشاه دیوانه شده و فرمانهای نامعقول صادر میکند.به طرف قصر تظاهرات کردند و از او خواستند کنارگیری کند. پادشاه، با نومیدی تصمیم گرفت از تخت کناره گیری کند، اما ملکه جلویش را گرفت و
گفت: بیا برویم از همان چاه عمومی بنوشیم.
بعد ما هم مثل آنها میشویم.و همین کار را کردند. پادشاه و ملکه از چاه دیوانگی نوشیدند
و بی درنگ شروع کردن به چرند گفتن.
زیردست هاشان بلافاصله توبه کردند، حالا که
شاه داشت این اندازه خردمندانه سخن میگفت، چرا نباید بگذارند بر کشور حکومت کند؟
آن کشور در صلح و صفا به زندگی خود ادامه داد، هر چند رفتار ساکنانش بسیار متفاوت با کشورهای همسایه بود.پادشاه توانست تا آخرین روزهای عمرش بر آن کشور حکومت کند.
ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد
“پائولوکوئیلو"”