دلنوشته: یک دل سیر معنویت
یک دل سیر معنویت
سوار بر قطار لحظهها، عمر را سپری ميكنيم و خاطراتی در آینه ذهنمان نقش میبندند ، که با مرور خاطرهها یاد دوستان عزیزی مثل آقا حجت زنده ميشود.
ماجرای آشنایی ما از زمانی آغاز شد که برای گذراندن دورهای از کرج به قم آمدم و برای استراحت جای را نداشتم.
از طرفی اوضاع جيبمان هم تعريفي نداشت (شهریه مجردی طوری بود که دخلوخرج مان با کلی حساب و کتاب، اخرش به توکل ختم میشد)
آن روز استاد با شور خاصی درس میداد و طلاب با دقت گوش میدادند، ناگهان درب کلاس زده شد و طلبهای لاغر اندام با صورتی استخوانی و لبخندی بر لب، خودکار و کاغذ به دست، وارد کلاش شد و کنارم نشست، برای اولین بار دیدمش ولی نگاه گرم و تبسمهایش، صمیمت رفیق چند صد ساله داشت.
دقایقی گذشت تا کلاس به انتها رسید .
استادگفت: ادامه بحث ان شا… فردا .
با شنیدن «ان شا… فردا» اخمهایم درهم شد و فکرم مشغول؟ (شب را کجا سپری کنم؟؟)
همان طلبه، رو به من کرد و با لبخندی گفت: پس شب حجره ما میهمان شدی…
بعد از کمی مِن و مِن، با او به سمت حجره ها حرکت کردم
تا آن روز حجره طلبههای قم را ندیده بودم.
وقتي وارد راهروهای نسبتا تاریک و تو در توی آن میشدی یاد زندان عبرت میافتادی و کمتر کسی برای اولین بار مسیر رفته را میتوانست در خاطر بسپارد!
یادم نیست از کدام مسیر و چه قدر طول کشید تا وارد حجره شدیم، طلبههای دیگر حجره خواب بودند، با اشاره و لب خوانی فهمیدم کجا میتوانم استراحت کنم.
آقا حجت از ججره خارج شد، دراز کشیدم و پلکهایم را روی هم گذاشتم تا استراحتی کرده باشم .
چند دقیقهای نگذشته بود که آرام درب حجره باز شد و زیر چشمی حجت رادیدم، به سوی هم حجرهای خود رفت، چیزهایی دم گوش انها گفت و با لبخند ریزی سری به نشانه تایید تکان داد.
تازه خوابم سنگین شده بود که صدای حجت بیدارم کرد و سرجایم نشستم و نگاهی به اطرافم انداختم .
سفرهای طلبگی پهن کرده بود و سوسیس و تخم مرغی وسط سفره مهیا بود، کمی سرم را چرخاندم، هنوز طلبهها خواب بودن…
مثل قحطی زده ها شروع به خوردن کردم، در بین خوردن غذا اشارهای به طلبهها کردم و از آقا حجت پرسیدم: دوستان چیزی خوردن؟
حجت با لبخندی ریز و نمکین نگاهی به لقمههای که یکی پس از دیگری نوش جان میکردم انداخت و گفت؛ انشاالله هست، میخورن…
مقداري سوسیس و تخم مرغ ته ظرف باقي ماند و سفره را جمع کردیم.
ساعت به نیمههای شب نزدیک میشد، سریع تشکر کردم و دراز کشیدم، نفهمیدم چه مقدار خواب بودم که صدای هیس هیس طلبهها بیدارم کرد.
زیر چشمی نگاهی انداختم؛ طلبهها دور سفره نشسته بودند و ته مانده سویس را میخوردند، شنیدم طلبهها با شوخی میگفتند: «بنده خدا ميهمانمون انگار خیلی گرسنه بوده! سهم چهار نفر رو خورده. نوش جانش…»
به خاطر کم بودن شام، خودشان را به خواب زدند تا ابتدا میهمانشان غذا بخورد، در آن لحظه ناراحت شدم که چرا نفهمیدم اینان خواب نیستند!
آن شب طلبه ها اگر چه شکم شان سیر نشد اما دل سیری از معنویت و بزرگ منشی داشتند. و حال بعد از گذشت سالها، شاید درس بسیاری از استادها را فراموش کردهباشم ولی درس بزرگ منشی آن طلبه ها را نتوانستم فراموش کنم.
ضیایی