آغوش مادر...
ازکوچه های پیچ در پیچ خیابان رادیو دریای چالوس رد شدم… راننده به سختی آدرس خونه رو پیدا کرد…
حلقه صالحین این بارمون به مناسبت شهادت حضرت زهرا(س) قرار شده بود در منزل یکی از بچه ها تشکیل بشه ودر کنارش ذکر مصیبت و توسلی هم به محضر خانم فاطمه زهرا) داشته باشیم…
دم در منزل دختری با سر و وضع نامناسب و چهره بهم ریخته در حال قدم زدن بود؛ خواستم وارد خونه بشم که.. نگاهم به سر در خونه افتاد.
نوشته بود:
به مجلس عزای مادرتان خوش آمدید…
یه چیزی ته دلم گفت.. اینم بچه حضرت زهراست، دستش رو بگیر و بیارش تو…
.با لبخند به سمتش رفتم و گفتم… بفرمایید عزیزم… مراسم همین جاست..
.دختر نگاهی به من کرد.. لحظاتی به خونه خیره شد… وبالاخره مات و مبهوت! وارد خانه شد و
گیج و سردرگم گوشه ای نشست..
دقایقی بعد بچه ها اومدن و حلقمون شروع شد
موضوع حلقه:
نقش مادر در سعادت فرزندان بود
حلقه ماتعدادی از دخترهای جوان 19 تا 30 ساله بودند که بادقت به بحث توجه میکردند…
این وسطا.. اما من…
مدام حواسم میرفت سمت اون دختر غریبه..
یه گوشه نشسته بود و با گلهای قالی ور میرفت..
چون مجلس روضه هم بود… کم کم جمعیت بیشتر میشد و نگاه های پر سوال همسایه ها هم به دختر بیشتر!
ته دلم نگران دختر جوان بودم… فکر میکردم خودش هم با اون سر و وضع باید خیلی معذب باشه
میدونستم کار درستی کردم که اوردمش تو مجلس، اما… نمیدونستم چکار کنم که تاثیر مثبتی در حالش بذاره…
دیگه باید روضه شروع میشد…
حلقه که تموم شد، اومدم کنار دست دخترنشستم.
بانشستن من نگاه ها به دختر مهربانانه تر شد!! صاحب خونه برای هر دومون چای آورد و آروم زیر گوشم گفت…(ببخشید ایشون با شما هستند.؟!…شرمنده نشناخته بودم…)
در پاسخش لبخندی زدم… و به دختر جوون نگاه کردم…
اما دختر انگار اصلا حواسش به ما نبود… خیلی تو فکر و خیال غرق شده بود… بی قرار ی از سرو روش میبارید…
در دلم برایش دعا کردم… شاید این حداقل کاری بود که میتوانستم براش کنم…
مداح شروع کرد…
..صدای گریه ها آروم آروم بلند شد تا روضه به این جمله رسید
(عزیز دلم… این رو یقین بدون .. با پای خودت نیومدی به این مجلس… یکی دستت رو گرفته و آورده…)
دیدم شانه های دختر داره میلرزه وهق هق گریه هاش بلند تر شده.. مداح ادامه داد:
(اگه به ما بود الان معلوم نبود کجا بودیم… عزیز دلم… مادر اومد دستت رو گرفت … آوردت تو مجلس خودش نشوند.. بهت بگه عزیزم… داری کجا میری .. آغوش من بازه … تا کی میخوای… تو آغوش گناه باشی..)
که ناگهان … صدای فریاد دختر به آسمان رفت.. دیگه آروم نمیشد…
داد میزد :
(به خداداشتم به مجلس گنااااااااه میرفتم.. حضرت زهرااااااااا اومد دستم رو گرفت….
نفهمیدم چی شد .. اومدم تو… خداااااا غلط کردم…)
ناله هاو فریادهای دختر مجلس رو بهم زد.. همه دورش جمع شده بودند و گریه میکردند
من اما..
حال عجیبی داشتم… از لابلای پرده ای از اشک… به دستهایم نگاه میکردم…
.دستهایی که به اذن حضرت زهرا… دستی راگرفته بود… و به آغوش مادرش رسانده بود….
بی اختیار از جایم بلند شدم… باید میرفتم… امروز بچه های زیادی هستند که باید دستشان رابگیرم و به آغوش مادر برسانم…
به اذن مادر…ومدد او
بر اساس یه ماجرای واقعی