حکایت درویش
12 مهر 1396 توسط سليمي بني
. روزی درویشی تنها در گوشه ای نشسته بود و فارق ازدنیا. پادشاهی از آن اطراف میگذشت. درویش از آنجا که فراغ ملک قناعت است سر برنیاورد و احترامی به شاه نگذاشت و بی تفاوت به کارخود ادامه داد. سلطان بسیار خشمگین شد و گفت: این طایفه ی خرقه پوشان امثال حیوان… بیشتر »