موش و سر خدا
موش و سر خدا
روزى، يكى نزد شيخ ابوسعيد ابوالخير آمد و گفت اى شيخ!
آمدهام تا از اسرار حق، چيزى به من بياموزى .
شيخ گفت: بازگرد تا فردا . آن مرد بازگشت، شيخ بفرمود تا آن روز موشى بگرفتند و در حقه ( جعبه ) بكردند و سر آن محكم ببستند .
ديگر روز آن مرد باز آمد و گفت:اى شيخ آنچه ديروز وعده كردى، امروز به جاى آرى.
شيخ فرمان داد كه آن جعبه را به وى دهند. سپس گفت: ((مبادا كه سر اين حقه باز كنى .))
مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت . در خانه صبر نتوانست كرد و با خود گفت: آيا در اين حقه چه سرى از اسرار خدا است؟
هر چند كوشيد نتوانست كه سر حقه باز نكند .
چون سر حقه باز كرد، موشى بيرون جست و برفت.
مرد، پيش شيخ آمد و گفت: ((اى شيخ!من از تو سر خداى تعالىخواستم، تو موشى به من دادى؟!))
شيخ گفت: ((اى درويش!ما موشى در حقه به تو داديم، تو پنهان نتوانستى كرد؛ سر خداى را چگونه با تو بگوييم؟ ))