شعر فاطمی
سالها پیش در این شهر درختی بودم
یادگاری کهن از دوره سختی بودم
هرگز از همهمه باد نمی لرزیدم
سایه پرورد چه اقبال و چه بختی بودم
به برومندی من بود درختی کمتر
رشد میکردم و میشد تنه ام محکم تر
من به آینده خود روشن و خوشبین بودم
باغ را آینه صبر به آیین بودم
روزها تشنه هم صحبتی با خورشید
همه شب هم نفس زهره و پروین بودم
ریشه در قلب زمین داشتم و سر به فلک
برگهایم گل تسبیح به لب مثل ملک
راستی شکر خدا برگ و بری بود مرا
با درختان دگر سـرّ و سری بود مرا
قامت افراشته چون سرو و صنوبر بودم
چتر سر سبزی و شهد ثمری بود مرا
چشم من بود به شاهین ترازوی خودم
تکیه کردم همه عمر به بازوی خودم
ناگهان پیک خزان آمد و باد سردی
باغ شد صحنه طوفان بیابان گردی
در همان حال که احساس خطر می کردم
نرم و آهتسه ولی با تبر آمد مردی
تابه خود آمدم از ریشه جدا کرد مرا
ضربه هایش متوجه به خدا کرد مرا
حالتی رفت که صد بار خدایا کردم
از خدا عاقبت خیر تمنا کردم
گرچه از زخم تبر روی زمین افتادم
آسمان سیر شدم مرتبه پیدا کردم
از من سوخته دل بال و پری ساخته شد
کم کم از چوب من آن روز دری ساخته شد
تا نگهبان سراپردۀ ماهم کردند
هرچه در بود در آن کوچه نگاهم کردند
از همان روز که سیمای علی را دیدم
همه شب تا به سحر چشم به راهم کردند
مثل خود تشنه سیراب نمی دیدم من
این سعادت را در خواب نمی دیدم من
بارها شاهد رخسار پیمبر بودم
محرم روز و شب ساقی کوثر بودم
تا علی پنجه به این حلقه در می افکند
به خدا از همۀ پنجره ها سر بودم
دست های دو جگر گوشه که نازم میکرد
غرق در زمزمه و راز و نیازم میکرد
به سرافرازی من نیست دری روی زمین
خورده بر سینه من بال و پر روح الامین
سایۀ وحی و نبوت به سرم بوده مدام
به خدا عاقبت خیر همین است همین
هر زمانی که روی پاشنه می چرخیدم
جلوه روشنی از نور خدا می دیدم
از کنار در اگر فاطمه می کرد عبور
موج میزد به دلم آینه در آینه نور
سبز پوشان فلک پشت سرش می گفتند
قل هوالله احد چشم بد از روی تو دور
سوره کوثری و جلوۀ طه داری
انچه خوبان همه دارند تو تنها داری
دیدم از روزنه ها جلوۀ احساسش را
دست پر آبله و گردش دستاسش را
دیده ام در چمن سبز ولایت هر روز
عطرانفاس بهشتی و گل یاسش را
زیرآن سقف گلین اشک فرود آمده بود
روح همراه ملائک به درود آمده بود
هر گرفتار غمی حلقه بر این در میزد
هرکه از پای می افتاد به من سر می زد
آیه روشن تطهیر در این کوچه مدام
شانه بر شانه جبرئیل امین پر می زد
یک طرف شاهد نجوای یتیمان بودم
یک طرف محو شکوفایی ایمان بودم
من ندانستم از اول که خطر در راه است
عمر این دل خوشی زود گذر کوتاه است
دارد این روز مبارک شب هجران در پی
شب تنهایی ریحان رسول الله است
مانده بودم که چرا آینه را آه گرفت
یا پس از هجرت خورشید چرا ماه گرفت
رفت پیغمبر و دیدم که ورق بر گشته
مانده از باغ نبوت گل پرپر گشته
محبط وحی جدا گرید و جبرئیل جدا
مسجد و منبر و محراب و حرم سرگشته
هست در آینۀ باغ خزان دیده ملال
نیست هنگام اذان صوت دل انگیز بلال
همه حیرت زده افروختنم را دیدند
دیده بر صحن حرم دوختنم را دیدند
بیوفایان همه آن روز تماشا کردند
از خدا بی خبران سوختنم را دیدند
سوختم تا مگر از آتش بیداد و حسد
چشم زخمی به جگر گوشی یاسین نرسد
هیچ آتش به جهان این همه جانسوز نشد
شعله اینقدر فرا گیر و جهان سوز نشد
جگرم سوخت ولی در عجبم از شهری
که دل افسرده از این داغ توان سوز نشد
رسم آتش زدن از عهد خلیل است ولی
آتش آن روز گلستان شد و امروز نشد
آه از این شعله که خاموش نگردد هرگز
داغ این باغ فراموش نگردد هرگز
سوخت در آتش بیداد رگ و ریشه و پوست
پشت در این علی است و همه هستی او
یادم از غفلت خویش آمد و با خود گفتم
حیف ! آن روز به نجار نگفتم ای دوست
توکه در قامت من صبر و رضا را دیدی
بر سر و سینه من میخ چرا کوبیدی
همه رفتند و به جا ماند در سوخته ای
دفتری خاطره از آتش افروخته ای
سالها طی شد از آن واقعهی تلخ و هنوز
هست در کوچه ما چشم به در دوخته ای
تا بگویند در این خانه کسی می آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید
سروده محمد جواد غفور زاده(شفق)