سکوت از سر تنهایی
سالک در ادامه راه به جایی میرسد که دنیای طبیعی و مادی با این فراخی برای او کوچک میشود و خود را تنها مییابد ،
چرا که همنشینی با دیگران برای او لذتی ندارد.
به دیگر بیان، این سکوتِ سالک بهدلیل آن است که همسخن ندارد و چون دیگران به محبوبهای دیگر دل دادهاند، سکوتش واکنش طبیعی روح اوست نسبت به حضور بیگانه ناهمدل.
با لب دمساز خود گر جفتمی
همچو نی من گفتنی ها گفتمی
هرکه او از هم زبانی شد جدا
بیزبان شد گرچه دارد صد نوا
دفتر اول مثنوی
بنابراین گوشهگیری و خموشی سالکان و عارفان از روی تکبر و نخوت و عجب نیست.
به تعبیری دیگر، این ترشرویی و کمسخنی بهدلیل تنهایی است.
برخی این سکوتْ در میان جمع را، سکوت در انجمن نامند.
ازاینرو، مولانا میفرماید:
دل که دلبر دید کی ماند ترش
بلبلی گل دید کی ماند خمش
ماهی بریان ز آسیب خضر
زنده شد در بحر گشت او مستقر
دفتر ششم مثنوی
در حقیقت:
جوشیدن سخن از دل، نشان دوستی است و بند آمدنِ سخن، نشانه بیمهری است.
بنابراین چون دستِ خضر به ماهی بریان خورد، ماهی زنده گشت و در دریا ماند…
(شمس و مولانا)