داستانی زیبا از سلطان محمود و ایاز
02 آذر 1396 توسط سليمي بني
داستانی زیبا از سلطان محمود و ایاز
ایاز در مقابل سلطان محمود ایستاده بود که عقرب پایش را نيش زد؛ اما ایاز تکان نخورد. وقتی جلسه تمام شد و سلطان محمود رفت، ایاز شروع به ناراحتی کرد.
به او می گویند: «چرا تا کنون حرفي نزدي؟» گفت: «خلاف ادب بود در مقابل سلطان، حرکتی بکنم».
حالا من را هم ببین در مقابل خدا چگونه به نماز می ایستم؟ او در مقابل یک مخلوق و مراد خود می ایستد و وقتي عقرب، پای او را می زند، تکان نمی خورد، من هم در مقابل خدا ميايستم؛ اما چطور؟!
اين، طریقة بندگی نیست كه من دارم.