اشک های بی صدا

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 

داستانی زیبا از سلطان محمود و ایاز

02 آذر 1396 توسط سليمي بني

داستانی زیبا از سلطان محمود و ایاز

 ایاز در مقابل سلطان محمود ایستاده بود که عقرب پایش را نيش زد؛ اما ایاز تکان نخورد. وقتی جلسه تمام شد و سلطان محمود رفت، ایاز شروع به ناراحتی کرد.

به او می گویند: «چرا تا کنون حرفي نزدي؟» گفت: «خلاف ادب بود در مقابل سلطان، حرکتی بکنم».

 حالا من را هم ببین در مقابل خدا چگونه به نماز می ایستم؟ او در مقابل یک مخلوق و مراد خود می ایستد و وقتي عقرب، پای او را می زند، تکان نمی خورد، من هم در مقابل خدا مي‌ايستم؛ اما چطور؟!
 اين، طریقة بندگی نیست كه من دارم.

 

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: بدون موضوع لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

اشک های بی صدا

کد شامد:1-1-695173-64-4-1
  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع
  • ثواب گریه

Random photo

برای انقلابی شدن، انقلابی فکر کردن، انقلابی بودن و انقلابی ماندن چه باید کرد؟

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس